شب شعر ریحانهالحسین(س) +متن اشعار

بخشی از اشعار خوانده شده در این جلسه در ادامه منتشر می شود:

 
عمار موحد:

یک عمر تو را نظاره می‌کرد نسیم
از عشق تو جامه پاره می‌کرد نسیم
آن شب که به روی نیزه بودی آرام
با زلف تو استخاره می‌کرد نسیم

———————————————————————————
محمود حبیبی کسبی:

در خمّ می را کمی وا کنید
مرا مست فرزند زهرا کنید
سرم را به ضربت مداوا کنید
تنم را ز غم ارباً اربا کنید
به فرمان سقا به فرمان پیر
امیری حسینٌ و نعم الامیر

اگر مانده رخت عزا بر تنم
اگر رفته آوازۀ شیونم
اگر غرق خون است پیراهنم
اگر تیغ بر فرق خود می‌زنم
عنایت ندارم به شاه و وزیر
امیری حسینٌ و نعم الامیر

اگر رقص گیسو بگوید بمان
اشارات ابرو بگوید بمان
ازین‌سو و آن‌سو بگوید بمان
بمانم اگر او بگوید بمان
بمیرم اگر او بگوید بمیر
امیری حسینٌ و نعم الامیر

الا خسرو دل! الا شاه دین!
الا مهر پیکر! الا مه جبین!
الا جنت غم، بهشت حزین!
یل هاشمی، پورِ ام‌البنین
ابا‌الفضل دست مرا هم بگیر
امیری حسینٌ و نعم الامیر

منم همدم زلف آشفته‌ات
منم محرم زلف آشفته‌ات
بیافشان همه زلف آشفته‌ات
به چنگ غم زلف آشفته‌ات
اسیرم اسیرم اسیرم اسیر
امیری حسینٌ و نعم الامیر

اگر اوج ماهی بگو یا حسین
اگر قعر چاهی بگو یا حسین
اگر پر گناهی بگو یا حسین
اگر بی‌پناهی بگو یا حسین
خلائق غلامش صغیر و کبیر
امیری حسینٌ و نعم الامیر

———————————————————————————
محسن رضوانی:

رخش سبزه ست و مویش مشکی و لب:قرمز اُخرا

کــــأنّ المصطفی قــد عــادَ یـولَــد مــــــرّهً أخــــری

یـقـین روح مـحمـد رفـته در جــسم علی اکبــــــــر

اگــر مــا مــی پذیـــرفـتـیـم مفـــهـوم تناســـخ را

هزاران خسرو و فرهاد و یوسف، می شود مجنون

همینــکه زادۀ لیــلا هــــویـــدا مـــی کـــند رخ را

ســــپاه شـمرِکافرکیش، مـــات جلوه ی حُسنش

ســـوار اسب خود، وقتی نـمـایـان می کند رخ را

به جُرم چهره اش شد کشته یا اسمش؟ نمی دانم

نمــی فهمیم علت را … نمــی یابیم پــــاسخ را

عـــطش، آتــش شد اما با لب بـابـا گلستان شد

چـــنانـکه آتــش نمــــرود، ابــــــــراهیم تــارخ را

———————————————————————————
 سید علی رکن الدین:

قسیم النار و الجنه! محب‌ات را چه خواهی کرد
محب‌ات را بسوزانی محبت را چه خواهی کرد

تو آقاتر از آن هستی گدایت را برنجانی
گرفتم اینکه رنجاندی کرامت را چه خواهی کرد

تو سفره‌دار احسانی تو بابای کریمانی
نمی‌بخشی نمیدانم که عادت را چه خواهی کرد

قیامت دست آویزی ندارم جز ولای تو
امید من تویی آقا شفاعت را چه خواهی کرد

قیامت خوب میفهمم عجب چیزیست حب تو
تو با آن جلوه ی عشق ات قیامت را چه خواهی کرد

شنیدم آتش دوزخ نصیب دشمن زهراست
قسیم النار و الجنه محب ات را چه خواهی کرد

بر این کویر که خشکانده رود واویلا
که از دلش نمکت را زدود واویلا
بدا به روز نمازی که بی ولای علی ست
بر آن قیام و قعود و سجود واویلا
خوشا به حال دل شیعه، مرتضا دارد
به حال کافر و گبر و یهود واویلا
بر آن لبی که به غیر از علی و اولادش
ترانه ای غزلی را سرود واویلا
فقط ولای وصی نبی ستودنی است
بر آنکه غیر علی را ستود واویلا
اگر محبت زهرا نبود واحسرت!
اگر ولایت مولا نبود واویلا

———————————————————————————
کاظم بهمنی:

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت باید گریه کرد
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم کوتاه آمد گریه کرد
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد
با تمام این اسیران فرق داری قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد
از سر ایمان به داغت گاه می گویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد گریه کرد

شب تاریک کنار تو به سر می آید
نام زهرا به تو بانو چقدر می آید

آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده
خار هم پیش شما گل به نظر می آید

و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تو هم معجزه بر می آید

به کسی دم نزد اما پدرت می دانست
وحی از گوشه چشمان تو در می آید

پای یک خط تعالیم تو بانو والله
عمر صد مرجع تقلید به سر می آید

مانده‌ام تو اگر از عرش بیایی پایی
چه بلایی به سر اهل هنر می آید

مانده ام لحظه پیچیدن عطر تو به شره
ملک‌الموت پی چند نفر می آید

———————————————————————————
قاسم صرافان:

بی جمالت خبر از دل، اثر از عشق نبود
تا خداوند علی گفت و تو را خلق نمود

در دل کعبه نشستی و دلش روشن شد
کعبه حاجی شد و آماده‌ی چرخیدن شد

بی سبب نیست که در قلب همه جا داری
«آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری»

بی سبب نیست که آرام و قرار همه‌ای
پدر خاکی و آرام دل فاطمه‌ای

باز شد کعبه دلش از لب خندان شما
سینه چاکی چه می‌آید به محبان شما

کعبه یک سنگ نشان، بود تو جانش دادی
قلب این سنگ نشان را تو نشانش دادی

ساغر عشق به دست تو فقط می‌آید
هر که عاشق شده پای تو وسط می‌آید

اهل توحید همان حلقه‌ی مستان تو اند
این جماعت همه الله پرستان تو اند

محو در نقش جهانم، نجف آبادم کن
پاک کن نقش جهان از دل و آزادم کن

*****

منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد
صبح همراه سحر خیز جوانش برسد

خواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعد
ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد

پرده چاردهم وا شود و ماه تمام
از شبستان دو ابروی کمانش برسد

لیله القدر بیاید لب آیینه‌ی درک
سوره فجر به تاویل و بیانش برسد

نامه داده ست ولی عادت یوسف اینست
عطر او زودتر از نامه رسانش برسد

شعر در عصر تو از حاشیه بیرون برود
عشق در عهد تو دستش به دهانش برسد

ظهر آن روز بهاری چه نمازی بشود
که تو هم آمده باشی و اذانش برسد

———————————————————————————
مجید تال:

داشت آن روز زمین قصه ی دلبر می خواند
قصه ی دیگری از یاس معطر می خواند

رخ مولود چنان با رخ مادر می خواند
که پدر زیر لبی سوره ی کوثر می خواند

خانه غوغا شده انگار زمان برگشته
نکند حضرت زهرا به جهان بر گشته

نه فقط دور و بر خانه ی او هم همه هست
عرض تبریک به ارباب برای همه است

زینب آیینه به کف بر لبش این زمزمه است
به خدا خون علی در رگ این فاطمه است

دختری که نفسش جلوه ی زهرا دارد
پدرش بوسه به دستش بزند جا دارد

فاطمه پر زده اما برکاتش باقیست
را باز است ببینید سراطش باقیست

هم خدا هست هم این قوم حیاتش باقیست
حال اگر نیست پیمبر صلواتش باقیست

کار خورشید به نا خواه درخشندگی است
کار هر لحظه ی این طایفه بخشندگی است

تو که بالای سرت نور امامت داری
جزئی از طایفه ای دست کرامت داری

محشری گشته به پا باز قیامت داری
چون که بر دوش ابا الفضل اقامت داری

وقت پرواز تو افلاک به هم می ریزد
تا می یایی به زمین خاک به هم می ریزد

آمدی نازترین یاس معطر باشی
در دل خسته ی ما عاطفه پرور باشی

آمدی چند بهاری گل اکبر باشی
نفسی هم شده هم بازی اصغر باشی

باز لبخند بزن عشق خریدار تو هست
کاشف والکرب ابا الفضل شدن کار تو هست

تو که در دلبری از ما مثل بابایی
اسم بابا که میاری غزل بابایی

دم به دم می وزد از هر نفست بوی بهشت
دختر حضرت اربابی و بانوی بهشت

عاشقم ، عاشق عشقی که تو در آن باشی
عشق من شهر دمشقی که تو در آن باشی

زائری آمده در قلب تو جا می خواهد
صحن زیبا ی تو را دیده صفا می خواهد

یک نفر آمده و اذن دعا می خواهد
او مسیحی است ولی از تو شفا می خواهد

باز با شوق یکی چادر کوچک آورد
دختری نظر نگاهت عروسک آورد

یاد آن روز می افتم که اثیرت کردند
اول کودکی ات بود که پیرت کردند

———————————————————————————
احمد بابایی

خبر آمیخته با بغضِ گلوگیر شده ست
سیلِ دلشوره و آشوب سرازیر شده ست
سرِ دین طعمه سرنیزه ی تکفیر شده ست
هر که در مدح علی شعر جدید آورده ست
گویی از معرکه ها نعش شهید آورده ست

روضه مشک رسیده ست به بی آبی ها
خون حق می چکد از ابروی محرابی ها
باز هم حرمله… سرجوخه وهابی ها
کوچه پس کوچه ی آینده به خون تر شده است
باز، بوزینه‌ی کابوس به منبر شده است

خط و ربطِ عرب ای کاش که کاشی گردند
تا حرم همسفر “قافله باشی” گردند
لاشه خواران سقیفه، متلاشی گردند
می زند قهقهه “القارعه” بر خامی شان
خون دین می چکد از “دولت اسلامی” شان

بنویسید تب ناخلفی ها ممنوع!
هدف، آزاد شده، بی هدفی ها ممنوع!
در دل عرش ورود سلفی ها ممنوع!
عرش یک روضه داغ است که داغ و گیراست
عرش… گفتیم که نام دگر سامرّاست!

شرق در فتنه اصحاب شمال افتاده ست
بر رخ غرب از این حادثه خال افتاده ست
وا شده مشت و از این چفیه، عقال افتاده ست
گویی از هرچه که زشتی ست، کفی هم کافی ست!
جهت خشم خدا یک سلفی هم کافی ست!

تا “بهار عربی” روی علف باز کند
جبهه در شام و عراق از سه طرف باز کند
وای اگر دست کجی پا به “نجف” باز کند
عاشق شیر خدا، وارث شمشیر خداست
سینه “سنی و شیعه” سپر شیر خداست

لخت خون جگر ماست به روی لبشان
کوره ی دوزخیان، گوشه نشین تبشان
لهجه عبری و لحن عربی مکتبشان
“نیل” را تا به “فرات” – آنچه که بود آتش زد
شک مکن ما همه را مکر یهود آتش زد

بی جگرها جگر حمزه به دندان گیرند
انتقام احد و بدر ز طفلان گیرند
چه تقاصی ز لب قاری قرآن گیرند
بیشتر زانکه از این قوم بدی می جوشد
از زمین غیرت “حجر بن عَدی” می جوشد

گره انگار نه انگار به کار افتاده
سایه سرکش ما گردن دار افتاده
چشم بی غیرت اگر سمت “مزار” افتاده
صاعقه در نفس ابری خود کاشته ایم
به سر هر مژه ای یک قمه برداشتیه ایم

سنگ تکفیر به آیینه ی مذهب؟! هیهات!
ذوالفقار علی و رحم به مرحب؟! هیهات!
دست خولی طرف معجر زینب؟! هیهات!
ما نمک خورده‌ی عشقیم به زینب سوگند
پاسبانان دمشقیم به زینب سوگند

داس تکفیر گل از ریشه بچیند؟! هرگز!
کفر بر سینه‌ی توحید نشیند؟! هرگز!
مرتضی همسر خود کشته ببیند؟! هرگز!
پایتان گر طرف “کرب و بلا” باز شود
آخرین جنگ جهانی حق آغاز شود

خوش خیالی ست مرامی که اجاقش کور است
مفتی نفتی این حرملگان مزدور است
قصه حنجره و تیرِ سه پر مشهور است
خار در چشم سعودی شده “بیداری ما”
باز کابوس یهودی شده “بیداری ما”

رگ بیداری ما شد شریانی که زدند
بشنوی “بر دهل جنگ جهانی که زدند”
پاسخ شیعه  به هر زخم زبانی که زدند
بذر غیرت سر خاک شهدا می کاریم
پاسخ شیعه همین است که صاحب داریم

منبع: عقیق


پاسخ دهید

دیدگاه شما

تویتر خوشمزه فیس بوک دیگ StumbleUpon بوز تکنوراتی